یورگن هابرماس دستپرور سنت جامعهشناسی آلمان است او یکی از نظریهپردازان دوران معاصراست .اوکسی است که به فلسفه عنایت ویژه داشت و به هگل وامدار فکری است و به مفهوم هگلی عقل و خرد به عنوان موتور حرکت جامعه و تاریخ توجه خاصی دارد و همین طور به مفاهیم دولت وجامعه وتاریخ عنایت دارد.
اودر۱۹۲۹ درآلمان در یک خانواده مرفه متولد شد. سپس در دانشگاه بن در زوریخ تحصیلاتش رامیگذارند و مدتی بعد به عنوان روزنامهنگار آزاد به کار مشغول میشود، بحران نازیسم در آلمان به عنوان بدترین و بزرگترین واقعه اصلی و نسلی را مستقیما تجربه میکند و ظهور تا سقوط فاشیسم در آلمان و ایتالیا را شاهد بود او رسالهی دکتری خود را در فلسفه با عنوان "امری مطلق در تاریخ" به تمام می رساند. سپس برای گسترش دیدگاههای خود در خصوص "نظریه انتقادی" همکاری خود را با آدرنو و هوکهایمر بیشتر میکند لذا به فرانکفورت رفته و در سالهای ۱۹۵۶ تا۱۹۵۹ دستیار آدرنو در فرانکنورت بود. او بعد ازآدرنو و هورکهایمر رهبری مکتب فرانکفورت را به عهده میگیرد و نظریه انتقادی ضمن حفظ و نفوذ ،اهمیت خود را در دههی ۱۹۷۰ به بعد در آثار هابرماس به شکلی تازه پیدا میکند،او به ارائه سنتی نوین در زمینه نظریات علوماجتماعی همت گمارد و ارائه مباحثی بدیع در مورد "پدیدهی عقلانیت " و توجه و تأکیدات خاص وی به این مقوله و هم چنین دوری جستن از"نظریه انتقادی" کلاسیک و ابداع و ابتکار "نظریه انتقادی" جدید مهمترین و اساسیترین گامی است که در زمینه ترویج و تبیین نظریات جدید در فلسفه و علوماجتماعی معاصر برداشته است همین مباحث بود که برای اولین بار باب گفتگو و ارتباط بین "نظریه انتقادی " ودیگر مکاتب فلسفی و نظریات اجتماعی از قبیل هرمونتیک، نظریه سیستمها، مکتب فونکسیوناسیم ساختاری، علوماجتماعی، فلسفه تحلیلی، زبانشناسی و نظریات تکاملی ادراکی و اخلاقی را گشود.
مضمون اصلی در اکثر آثار هابرماس عبارت است از مشارکت در تدوین و ارائه سیمایی واضح از یک "جامعه جهانی بهتر" و اینکه انسان توانایی تغییر حیاتاجتماعی خودش و ساختن یک زندگی مطلوب و تکامل یافتهای برای خود را داراست که این نظرهم بر آمده از شرایط شکلگیری فکری هابرماس است که در واقع او از نسل جامعهشناسانی است که درفضای بحرانهای اجتماعی و سیاسی رشد کرده و شاهد بود که جوامع درچرخشهای تاریخی بارها ساختارهای اجتماعی و فرهنگیشان دست خوش تغییر قرار گرفت به همین دلیل دید انتقادی و رادیکال قوی دارد و به تعبیری شالوده شکن قوی است، ازنظر بینش و روش یک بینش انتقادی دارد یعنی کل نظامهای موجود در جهان و مربوط به جهان را نقد میکند، هم نقادی نظریهها هم نقادی وضعیت، هم کمونیسم، سرمایهداری، با کارکردگرایی، اثباتگرایی، ساختگرایی، امثال آن. او به لحاظ روش ، روش اثباتی را نمیپذیرد و به جایش روش هرمنوتیک وفهم و درک انسانها و جهانی انسانی را مورد توجه قرارمیدهد و به نظر او اهداف رهاسازی نمیتواند بدون دانش اینکه مردم چگونه تفسیر میکنند و ارتباط دارند تشخیص داده شود.
هابرماس انتقادی ضد پوزیتویستی شدیدی اتخاذ کرد و مدعی است که پوزیتویسم و علم جدید علیرغم ادعاهایشان بر فرضیاتی بنا شدهاند که صرف نظر از غیرارزشی بودن اساسا با علایق تئوریک قطع رابطه کردهاند. نگرش طبیعی تلقی کردن واکنشاجتماعی در قالب این رویکرد در خصوص تصدیق حهان و تطابق جهان و شناخت وضع موجود تاکید دارد در نتیجه اگر پدیدههای اجتماعی را حالت طبیعی بینگاریم و وضع موجود خود به خود با وضع مطلوب یکی میشود. به این ترتیب جامعهشناسی حالتی محافظهکارانه برخودش میگیرد اومعتقد است که هدف جامعهشناسی بر عکس علومطبیعی کنترلاجتماعی نیست بلکه تلاش برای فرد و تفاهم در حیاتاجتماعی و تعامل و درک متقابل است بنابراین او معتقد است باید رابطه صحیح میان نظریه وعمل را از نو احیا و اعاده نمود به اعتقاده او با رشد علوم تکنولوژی و تشکیلات عریض و طویل بروکراسی در جوامع صنعتی پیوند فوق از مسیر اصلی خود خارج و منحرف گشته و سیمایی زیانبار و غیرانسانی به خود گرفت زیرا عقل اینک کاملا خصلت ابزاری پیدا کرده است و عقلانیت چیزی نیست جز کشاندن هرچه موثرتر ابزار به خدمت اهداف جوامع مبتنی بر علوم و تکنولوژی اجتماعی بدین ترتیب عقل نقش رهایی بخشی خود را از دست داده و از شکل ابزاری در خدمت کشف یا خلق "معنی" و "ارزش" به صورت ابزاری درخدمت "قدرت" و"اقتدار" و سرکوب در آمده است. هابرماس عقیده دارد دیدگاهی تازه کشف کرده که در آن "علایق عملی"و تأملات نظری، به طور یکسان در کنار هم قرار میگیرند وی شرایطی را مد نظر دارد که در آن ارتباطاتانسانی از سلطه هرگونه انتقاد آزاد باشند شرایطی که در آن "نظریه و عمل خوداندیشی" ، "معرفت " و "منفعت" بگونهای معتدل بر هم منطبق خواهند بود.
او در سالهای دههی ۷۰ مطالعات خود را در زمینه علوماجتماعی گسترش میدهد و اقدام به بازسازی و تجدید نظری انتقادی به صورت نوین میکند در تالیفاتی از قبیل : نظریهاجتماعی و معضل مشروعیتیابی در سرمایهداری متأخر که تحت عنوان بحران مشروعیت چاپ شده و همینطور بازسازی ماتریالیسم تاریخی، در این آثارهابرماس انتقادات خود را متوجه مارکسیسم کلاسیک و پیشگامان نظریهانتقادی نمود تلاش اصلی وی متوجه آن است که شیوه خاص خود را در زمینه احیاء و بازسازی، ماتریالیسم تاریخی، نظریهاقتصادی جامعه و نظریهای فلسفی را که ریشه در تحلیل کنشارتباطی دارد توسعه میدهد.
هابرماس در کتاب بحران مشروعیت رابطه بین خرده سیستمها را ارائه میدهد او سیستم سرمایهداری را بحرانآمیز خواند و هر یک از خرده سیستمها را نیز دارای بحران خاصی می داند. از نظر وی خرده نظاماقتصادی دارای بحران اقتصادی گردیده است چراکه درآن کمبود تولید دیده میشود سیستم اداری و سیاسی دچار بحران عقلانیت است زیرا ارتباط و انسجام ابزاری در آن دیده نمیشود نهادهای فرهنگی نیز برای کنشگران قابل استفاده نیستند تا معانی کافی ایجاد کنند تا برای مشارکت در جامعه در افراد ایجاد احساس تعهد کنند ،در این صورت سیستم فرهنگی دچار بحران مبتنی برانگیز گردیده است در این سیستم به دلیل اینکه که کنشگران، توان تصمیمگیری واحد را ندارند نیز بحران مشروعیت ایجاد گردید است از نظر هابرماس زمینههای اساسی ایجاد بحران مشروعیت در نظام سرمایهداری جدید عبارتند از:
۱) کاهش ارتباط حوزه عمومی و تودهای
۲) افزایش دخالت دولت در اقتصاد
۳) تسلط دانش بر زندگی جمعی و تسلط دولت بر آن
هابرماس با تاکید بر تحلیل مارکس از بحران اقتصادی تولید را به بحران معنی سازی و تعهد انتقاد میکند چرا که در این فضا کنشگران امکان شناخت، دریافت واقعیت و تصمیمگیری درست را ندارند و در نتیجه بحران از روابطاقتصادی و اداری به بحران معنا، تعهد، ارزشها و باورها در جامعه سرمایهداری سرایت کرده بنابراین هابرماس به جامعه ایدهآل که در آن کنشگر بتواند با دیگران به سادگی ارتباط برقرار کند پرداخته. بنابراین درسال ۱۹۸۱ اثر عظیم و ماندنی خود نظریه کنشارتباطی را در دو جلد منتشر ساخت این کتاب که یک اثر محققانه و تاریخی بود و از ساختار نظری محکمی برخورداراست به بررسی و ارزیابی میراث فکری مارکس، دورکیم، وبر، لوکاچ، مارکسیسمغربی و نظریهانتقادی پرداخته و از گرایشات و تمایلات این اندیشمندان به سادهسازی نظری و نیز شکست و ناکامی آنان در ارائه نظریهای مناسب برای کنشارتباطی و عقلانیت انتقاد میکند. در جلد اول تأکید بر کنشعقلانی است زیرا توجه به ذهنیت و آگاهی فرد در جریان کنش متقابل است
در جلد دوم هابرماس به نقد عقل کارکردی پرداخته است که تحت تأثیر کارهای مید و دورکیم تحت عنوان تفسیر تأویلی دنیای زندگی مطرح شده و در نظریه سیستمهای تالکوت پارسونز به کار رفته. او سپس مدعی است که لازمهی طرح نظریهی انتقادی جامعه دنبال کردن آراء پارسونز، وبر و مارکس میباشد جلد دوم شامل دیدگاه کلان است که در آن مفهوم سیستم و نحوهی ارتباط کنشگران و تعلقات فردی به سیستم مورد بحث قرار گرفته است.
در سالهای ۱۹۶۰ کتاب دانشجو و سیاست، ۱۹۶۹ کتاب جنبش اعتراض و اصلاحات دانشگاهی ،۱۹۶۳ کتاب نظریه و عمل ،۱۹۶۷ کتاب در منطق علوماجتماعی، ۱۹۶۸ کتاب شناخت و علایقانسانی ،علاوه بر این چندین مقاله از قبیل تکنولوژی و علم به مثابه ایدئولوژی در ۱۹۶۸ : کار شناخت و پیشرفت در۱۹۷۰ و تحلیل فلسفی–سیاسی ۱۹۷۱ و چندین مقالهی دیگر که همگی در یک کتاب با عنوان به سوی جامعهعقلانی به چاب رسیده است. که هابرماس در این اثر و آثار دیگر خود تحولات ساختاری در حوزهعمومی را با نشان دادن وابستگی متقابل روزافزون علم و تکنولوژی به صنعت با یکدیگر ،تجاریشدن رسانههای گروهی، وابستگی متقابل روزافزون دولت و جامعه و گسترش و سرایت عقلانیت ابزار-اهداف به اکثر حوزههای حیاتاجتماعی و فردی اشاره میکند.
هابرماس ۲ مفهوم به نامهای "سیستم" و "جهان زیسته" را مطرح میکند که اینها عناصر کنشارتباطی هستند که کنشگران را به فهم بینذهنیتی(بین الاذهانی) میرساند، جهانزیسته یکسری فرضیات زمینهای و ذخایر دانش را در بر میگیرد. او بیان میکند که جهانزیسته طی هجوم نظاماقتصادی و سیاسی که شامل قدرت و پول است استعمار میشود در نتیجه دولتهای اقتدارگرا سعی میکند بیشتر منطق سیاست و اقتصادی خود را به همه جای جامعه تعمیم دهد، (مثلا نفوذ در روابط خانوادگی، دادن تسهیلات و مال) فرض کنید که منطق سیاسی بخواهد به طور مستمر جهان زیستهی ما را که در آن می توانیم آزادانه و تحت ارزشها و هنجارهای خود با دیگران به کنشمتقابل بپردازیم را تحتتاثیر خودش قرار دهد و این ارتباط را تحریف کند( مثل وقتی که ما با کسی برخورد میکنیم که پول دارد یقینا رفتار ما متفاوت خواهد بود )، امکان ارتباط آدمها با هم و فهم یکدیگر را از بین می برد و تبدیل به یک پوشش حائل میشود و این جاست که هابرماس راهحل این بحرانها را در ایجاد تعادل دوباره بین جهان زندگی و سیستم میداند و این تعادل بخشیدن دوباره از طریق گسترش فضایی عمومی در نواحی سیاسی و اقتصادی(حوزهی عمومی) میسر است و ایجاد موقعیتهای بیشتری برای کنشارتباطی. در واقع حرف اصلی او این است که چگونه این زندگی اجتماعی و فرهنگی را از سلطه سرمایهداری و دولت خارج کنیم و رویکردهای را پیشنهاد دهد که موقعیتهای کنشارتباطی بتواند دوباره محکم شود.
در این جاست که فرق او با مارکس و وبر روشن میگردد، مارکس کنش را به کار تقلیل میدهد و وبر کنش را معطوف به هدف در نظر میگیرد همان عقلانیتی که موجب رشد نیروی تولیدی و افزایش نظارت فنی بر زندگی شده است. و هر دو به سطح عقلانیت ابزاری متوقف میشود اما هابرماس بر کنش ارتباطی و نه معقول و هدفدار تاکید دارد و مبنای آن ارتباط تحریف نشده و بدون اجبار است. به نظر هابرماس این دو در این سطح محدود شدهاند و کنشارتباطی که همان کنش چهرهبهچهره است را ندیده گرفتهاند که این نوع عقلانیت مستلزم رهاسازی و رفع محدودیتهای ارتباط است که از نظر او مشروعسازی دو عامل اصلی ارتباط تحریف شده است. اما فراگرد تکاملی مورد نظر هابرماس یک جامعهعقلانی است در این جا عقلانیت به معنای از میان برداشتن موانعی است که ارتباط را تحریف میکند اما به معنای کلیتر نظامارتباطی است که در آن افکار آزادانه ارائه میشود و در برابر انتقاد حق دفاع میکند. او تا اینجای قضیه که رابطه بین کارمندان و کارگران را تکنیک سازمان میدهد ایراد نمیگیرد چون به عقلانیت ابزاری و یکپارچگی معتقد است اما مشکل از نظرهابرماس وقتی است که رابطه طبیعی آدمها با هم تحتتاثیر قرار میگیرد و روابط مبتنی بر گفتار را تبدیل به رابطه تکنیکی بکند این جاست که رابطهانسانی فقیرتر میشود و یک رابطه صمیمی و انسانی یک ارتباط تکنیکی میشود. بنابراین در این جاست که حقیقت در این فرآیند گفتگو شکل میگیرد و او در پی تفاوتگذاری بین حقیقت و صداقت بود او مدعی بود که با طرح دیدگاه مباحثه میتوان به نوعی وحدت و ارتباط بین این دو مفهوم دست یافت. و در همین رابطه اولین اثر عمدهی خود یعنی تحول ساختاری در حوزهی عمومی را در سال ۱۹۶۲ تألیف نمود. در واقع حرف اصلی او این است که چگونه زندگی اجتماعی و فرهنگی را از سلطه سرمایهداری و دولت خارج کنیم که این امر با ایجاد دموکراسی میسر است و گسترش حوزهی عمومی و در نهایت آزاد کردن زیستجهان از استعمار. او در کتاب اول خود یعنی تحولات ساختاری در حوزهی عمومی با بررسی تحولات تاریخی از قرن ۱۸ به بعد و اوضاع خانواده نشان میدهد که چگونه حوزهی عمومی و خصوصی از بین رفته، با به وجود آمدن بازار آزاد و گسترش و نفوذ دولتها و قدرتها بر زندگی خصوصی افراد و گسترش حضور دولتها در زندگی مردم و وابستگی متقابل مردم به آنها مثلا واگذاری نقش آموزش و تعلیم به دولتها و جامعهمدنی، دادن تسهیلات دولتی، مواظبت از سالمندان،.و سرایت حوزهی حیاتاجتماعی و فردی و همینطور گسترش رسانههای جمعی که صاحبان آنها دارای قدرت و پول هستند و دقیقا چیزی را که میخواهند به مردم دیکته و آنها را مشغول میکند و رشد خردعقلانی و نقادی کمرنگ میشود ( مثل فیلم ۳۰۰)
بنابراین برای جلوگیری از این امر باید به کاهش نقش دولت در جامعهمدنی، خصوصی و عمومی پرداخت و گسترش حوزهی عمومی که آزادانه افراد به کنشارتباطی و نقد و بررسی با یکدیگر بپردازند را بدون عوامل تحریف کنند که این خود زمینه دستیابی به عقلانیت و فراهم کردن زمینه گفتمان خواهد بود.
از نظر اوعقلانیت یعنی شخصی که به نحو عقلانی رفتار میکند به همان صورت که در برابر بیانات منطقی حالت پذیرا دارد به همان ترتیب نیز مایل است خود را در معرض نقد قرار دهد. باز نمودهای عقلانی به خاطر نقدپذیر بودن پذیرای اصلاح نیز هستند اگر ما بتوانیم به نحو موفقیتآمیز اشتباهات خود را شناسایی کنیم میتوانیم تلاشهای مقرون به شکست را تصحیح کنیم بنابراین شخصی را که در حوزهی معرفتی–ابزاری عقاید معتدلی را بیان میدارد و به نحو کارآمد عمل میکند شخصی منطقی و عاقل میشناسیم اما این عقلانیت چنانچه با توانایی درس گرفتن از اشتباهات از بطلان فرضیهها و از شکستهای حوزهی عملی پیوند نداشته باشد یک عقلانیت عارضی باقی میماند کسی که به کارهای غیرعقلانی خود پی میبرد عقلانی است و خردمند و قابل اعتماد.
زندگینامه
هابرماس، که اکنون دوران سالخوردگی و بازنشستگیاش را طی میکند، از بزرگترین فلاسفه و عالمان اجتماعی زندة دنیا و وارث مکتب فکری بانفوذِ فرانکفورت است؛ مکتبی که تأثیری بسیار ژرف بر تحوّل فکری او گذاشته؛ تا آنجا که پیش از هر چیز نام او، مکتب فرانکفورت را تداعی میکند. شاید به دلیل رفتار رسمی هابرماس باشد که اطّلاع چندانی از زندگی شخصی و خانوادگی او در دست نیست؛ جز اینکه ازدواج کرده و سه فرزند دارد؛ در دوران آلمان نازی بزرگ شده و همین، نقطة آغاز بسیاری از تحوّلات فکریاش میباشد. به این معنا که او هم مانند بسیاری از روشنفکرانی که نازیسم را تجربه کردهاند، در آغاز کار روشنفکرانهاش سخت کنجکاو شد تا بداند چطور میتوان ظهور نازیسم را در آلمان – کشوری با این همه اندیشة فلسفی درخشان و رهاییبخش – تبیین کرد و توضیح داد؟ او هم، مانند سایر روشنفکران معاصر خود، به صرافت بازاندیشی و تعیین مجدّد جایگاهِ دقیقِ سنّت تفکّر آلمانی که اینچنین تحقیر شده بود، افتاد.
هابرماس، در ۱۹۲۹ در دولسدورف آلمان، به دنیا آمد. پدرش، رییس دفتر صنعت و تجارت شهر و پدربزرگش، مدیر آموزشگاه محلّی بود. پس خاستگاه خانوادگیاش، از طبقة متوسّط و اهل اندیشهاست. تحصیلاتش را در شهر گومزباخ و در دانشگاههای گوتینگن، بن و زوریخ گذراند و مدّتی روزنامهنگار بود. در ۱۹۵۴ از رسالهاش با عنوان مطلق و مفهوم تاریخ: در بررسی تضاد بین مطلق و مفهوم تاریخ در اندیشة شلینگ دفاع کرد.
در دهة ۱۹۵۰، هابرماس آثار لوکاچ را خواند و بهشدّت تحت تأثیر قرار گرفت. بعد به مطالعة نوشتههای دیگر متقدّمان مکتب فرانکفورت روی آورد. بین سالهای ۱۹۵۶ تا ۱۹۵۹ دستیار آدورنو شد و به این ترتیب از استادش بسیار آموخت و مجموعاً همة اینها باعث گردید تا اوّلین اثرش یعنی دگرگونی ساختاری حوزة عمومی را در ۱۹۶۲ بنویسد. مجموعة تأییدها، کاربستها و نقدهای بسیار، این کتاب را – که البتّه با تأخیر زیاد در سال ۱۹۸۹ به انگلیسی ترجمه شد – به اثری همچنان زنده و پرخواننده بدل ساختهاست.
هابرماس، از ۱۹۶۱ تا ۱۹۶۴ در دانشگاه هایدلبرگ به تدریس فلسفه پرداخت و نیز از ۱۹۶۴ تا ۱۹۷۱ در دانشگاه فرایبورگ جامعهشناسی و فلسفه تدریس کرد. از ۱۹۷۲ تا ۱۹۸۱ مدیریّت مؤسّسة تحقیقات ماکس پلانک در استارنبرگ را بر عهده گرفت. پس از بازگشت به فرانکفورت در ۱۹۸۱، بزرگترین اثر خود، نظریة کنش ارتباطی را منتشر ساخت. از ۱۹۸۲ تا ۱۹۹۸ نیز در دانشگاه یوهان ولفگانگ گوته در شهر فرانکفورت به تدریس اشتغال داشت و اکنون بازنشسته شده. جز اینها، مطالعة پراگماتیسمِ آمریکایی و اندیشهورزی در حوزههای متنوّع فلسفی – که مغفولِ دانشجویان همنسلش بود – او را از سایر اندیشمندان همترازش متمایز ساختهاست.
اندیشه
مطالعة آثار هابرماس، خواننده را پیشاروی جامعهشناسی قرار میدهد که بنمایههای قوی فلسفی دارد و این موضوع، یکی از تفاوتهای او با فرانکفورتیهای قدیمیتر است. هابرماس گرچه هم دانشآموخته و هم اینروزها نمایندهٔ زنده – و به بیانی، آخرین بازمانده – مکتب فرانفکورت است؛ اما در مواردی با آنها همرأی نیست. از جمله اینکه زیربنا و بنمایة کارهای هابرماس فلسفیست؛ در حالیکه مثلاً در اندیشههای آدورنو و هورکهایمر – شاید جز در مقالة نظریة انتقادی و نظریة سنتی و در مانیفست ۱۹۳۷ و همینطور در نطق افتتاحیة هورکهایمر – تأکید زیادی بر فلسفه وجود ندارد. در یک کلام، هابرماس از پیشینة فلسفی آلمان، بسیار پرمایهتر از دیگر فرانکفورتیها بهره بردهاست و این، خود را در نقد هابرماس به آدورنو و دیگر فرانکفورتیها نشان میدهد، آنجا که سرزنشوار از عدمِ توجّه آنها به هایدگر میگوید. باز به همین شکل، با اینکه بسیاری از فرانکفورتیهای نسل اوّل برای رهایی از نازیسم، مدّتی کم و بیش طولانی را در آمریکا گذراندند، هابرماس در نقد آنها از کمتوجّهیشان به جامعهشناسی آمریکایی میگوید. در حالیکه خود، کاملاً از جامعهشناسی آمریکایی در نظریهپردازی سود بردهاست.
نیز، هابرماس، اشکالِ نمادین تعامل اجتماعی را به نظریة انتقادی فرانکفورت افزودهاست و بههیچوجه، بدبینی فرانکفورتیها را نسبت به خِرَد ابزاری ندارد. او، به خرد رهاییبخش و بهترشدن زندگی مردم معتقد است. بنمایههای فلسفی کار هابرماس و تعلّقش به مکتب انتقادی باعث میشود که برای جامعهشناسی به جز تحلیل و تبیین، وظیفة ارائة راه حل و یاری رساندن به دیگران را نیز قایل باشد و همة اینها، مجموعاً او را به اندیشمندی بزرگ و متفاوت بدل نمودهاست. این تفاوت را پیوزی، به خلاصهترین وجه، اینطور بیان میکند:
هابرماس، از توجّه زیادی که به او شده در شگفت است. برای او، زندگی فکری، بازی، شغل و پرورش هوش و استعداد نیست؛ بلکه قبل از هر چیز، احساس انجامِ وظیفهاست و همین احساسِ انجامِ وظیفه از طریقِ جدّیت اخلاقی، بر تمام کارهای او سایه افکندهاست. تنها هدفِ تحقیقاتی هابرماس، پیشبینی و توجیهِ جامعة بهتر جهانیست که فرصتهای بیشتری را برای نیکبختی و صلح و وحدت ممکن سازد. جامعهای عقلانیتر و منطبق با نیازهای جمعی و نه منطبق با قدرتهای خودکامه. هابرماس پس از فاجعه ۱۱ سپتامبر در گفتوگویی مسئله ناهمزمانی تفکر و ابزار را مطرح میکند که در جوامع پیش و در حال گذار موجب خشونت و در نهایت تروریسم میشود.
هابرماس تا کنون دهها جلد کتاب تهیه و تدوین کرده و دست کم سه هزار اثر دربارهی او و اندیشههایش به چاپ رسیده است که معدودی از معروفترین آثار خود وی عبارتند از:
1ـ به سوی جامعهای عقلانی (1970)
2ـ شناخت/دانش و علائق انسانی(1971)
3ـ نظریه و عمل(1974)
4ـبحران مشروعیت(1976)
5ـ ارتباط و تکامل جامعه (1979)
6ـ نظریهی کنش ارتباطی(1981)
7ـ مقولات فلسفی نوگرایی(1987)
8ـ اندیشه ی پسامتافیزیکی(1988)
9ـ دربارهی منطق علوم اجتماعی(1988)
10ـ تغییر شکل ساختاری گسترهی همگانی(1989)